چند روز قبل از شروع ترم جدید بود که برنامه ی واحد ها درسی ترم آینده روی سایت گلستان قرار گرفت ، برنامه رو به مزخرف ترین حالت ممکن تنظیم کرده بودن ،مدیر گروه عزیز یه جور درسا رو پراکنده چیده بود که اصلا شاعر میگه : ” جمع نمیشود دِگر آنچه تو میپراکنی ”
یعنی طوری که بچه هایی که تا به حال واحد افتاده نداشتن و ترمیک بودن هم اکثرا 5 روز تو هفته شدن ، کسایی (مثل بندهی استاتک و فیزیک 1 دو بار افتاده) که واحدهای افتاده داشتن هم هر پنج روز هفته کلاس داشتیم و باید دانشگاه میبودیم.
از اونجایی که خیلی هم علاقه داشتم زندگی مجردی رو تجربه کنم و از وابستگی خانواده به خودم کم کنم با وجود همه ی مخالفت هایی که کردن تصمیم بر آن شد که این ترم با آقای مرادی که از دوستان قدیمی تشریف دارن قزوین خونه بگیریم و طول هفته رو قزوین بمونیم آخر هفته ها برگردیم کرج؛
کل تصمیم خونه گرفتنمون هم به این صورت بود که ساعت هشت-نه شب من بهش پیام دادم ین ترم خونه بگیریم ، ایشون هم موافقت خودشون رو با یه ایموجی انگشت شصت تو تلگرام حوالی بنده کردن و فرداش ساعت نه و نیم صبح قرارداد خونه رو نوشتیم :-/
چند روز قبل از شروع ترم وسایل رو با نیسان بردیم قزوین و خونه رو آماده کردیم. خلاصه با شروع ترم جدید که از هفتهی اول دوم مهر میشد تجربهی جدیدم رقم خورد، مستر مرادی که تو طول این 3 ماه جمعا 10 روز هم قزوین نبودن ، فقط من مونده بودم و یه خونهی 50-40 متری و آهنگ غربت از ابیِ جان.
“وقتی دلگیری و تنها ، غربت تمام دنیا
از دریچه ی قشنگت چشم روشنت میباره”
از چند هفته ی اول اگه بخوام بگم تقریبا میشه گفت خیلی سخت گذشت، واسه منی که تو اوج شلوغی و رفت و آمد تو کرج بزرگ شدم زندگی کردن تو قزوین خیلی سخت میشه. مخصوصا اینکه خانواده و همهی دوستان تو کرج باشن و در طول هفته دسترسی بهشون نداشتم یکم داشت اذیت میکرد، و جایی بیشتر احساس شد که به جز طول هفته که قزوین بودم آخر هفته ها هم مجبور بودم برم سرِکار و باز هم نمیشد که از دیدار دوستان کسب فیض کنیم.
و از قسمت خاطرات شیرینمون هم بخوام بگم جا داره به مواردی مثل
کشتی گرفتن محمد و میثم (که زدن لامپ رو شکوندن)
کشتی حسام و محمد (که فیلمش هم موجوده P-:)
شبی که علی آقا افشار مهمونمون بودن ( تا صبح نذاشتیم خوابه بنده خدا رو 🙁 )
شب شعر هایی که با امیر حسن میگرفتیم (بعدا به بقیه هم سرایت کرد البته )
و شبی که از فلکه عارف پیاده رفتیم سرای سعد السلطنه( پیشنهاد میکنم حتما برید)
اشاره کنم .
خلاصه چند هفته ی اول گذشت ولی بعدش راحت تر با تنها موندن کنار اومدم، کتاب میخوندم ، بازار بورس رو با وقت بیشتری دنبال میکردم و تحلیل های مختلف رو همچنان یاد میگرفتم، گاهی ( با وجود تمامی خطرات بالقوه D-: ) قزوین گردی میکردم و خلاصه روزگار میگذروندیم تا این دوران هم با وجود همهی دلگیری هاش و روزای خوب و بدش تموم شد.
هفته ی آخری که با آقای مرادی عزیز قزوین توخونه بودیم و تخته بازی میکردیم گفت که ترم بعد تصمیم داره انتقالی بگیره بره آزاد کرج و یه رشتهی دیگه بخونه ظاهرا، من هم طبق چارت ترم بعد فکر نمیکنم از 4-3 روز بیشتر بشه برنامه ام، واسه همین تصمیم گرفتیم خونه رو همین ماه تحویل بدیم و زندگیمون به روال عادی خودش برگرده 🙂
خلاصه با اینکه خیلی طول نکشید و همین چند ماه بود ولی همین تجربه ی چند ماهه خیلی چیزا بهم یاد داد و با همهی سختی هاش ( و البته شیرینی هاش ) جزء بهترین خاطرات زندگیم حساب میشه.
فصل امتحانات هم رسید و جا داره یادی کنیم از استاد شهریار گرامی که ( به نظرم خطاب به ما دانشجوها ) میگن :
میرسد قرنی ( منظورشون”ترمی” هست ) به پایان و سپهر بایگان ( استعاره از اساتید گرامی )،
دفتر دوران ما را ( برگه های امتحانی ) بایگانی میکند ( این قسمت هم به وضوح به تصحیح اوراق امتحانی اشاره شده)
و البته تو بیت بعدیش هم ( به گمونم خطاب به اساتید گرامی بالاخص اساتید عزیز عمران دانشگاه بین الملل) میفرمایند که :
شهریارا گو دل از ما مهربانان ( دانشجو ها مد نظر هستند) مشکنید، وَرنه قاضی (خداوند متعال) در قضا (احتمالا روز موعود رو میگن) نامهربانی میکند( نامهرانی روهم که اساتید بزرگوار نیاز به توضیح ندارن دیگه 😉 )
پ.ن1: بیت فوق الذکر از شعر ” پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند” که از آثار ماندگار استاد شهریار هستش اقتباس شده.
پ.ن2: امیدوارم استاد شهریار روزقضا بابت این برداشتی که از شعرشون کردم باهام نامهربانی نکنه .